دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی میخرید و به ازایش چیزی میداد. بعضیها تکه ای از قلبشان را میدادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد.
ادامه مطلب...
تاریخ : چهارشنبه 92/11/9 | 5:3 صبح | نویسنده : سلمان فارسی | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید