سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قلبـــی کــه پیـــــدا شـــد

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‏فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می‏کردند و هول می‏زدند و بیشتر می‏خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه‏ طلبی و ... هر کس چیزی می‏خرید و به ازایش چیزی می‏داد. بعضی‏ها تکه‏ ای از قلبشان را می‏دادند و بعضی پاره‏ ای از روحشان را. بعضی‏ها ایمانشان را می‏دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‏خندید و دهانش بوی گند جهنم می‏داد. حالم را به هم می‏زد. دلم می‏خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ‏ای بساطم را پهن کرده ‏ام و آرام نجوا می‏کنم. نه قیل و قال می‏کنم و نه کسی را مجبور می‏کنم چیزی از من بخرد.
ادامه مــطلب

+ نوشته شـــده در چهارشنبه 92 بهمن 9ساعــت ساعت 5:3 صبح تــوسط سلمان فارسی | نظر بدهید